معنی نام چند پادشاه بوربون

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

پادشاه

پادشاه. [دْ / دِ] (ص مرکب، اِ) از اصل پهلوی پاتخشای یا پاتخشاه، خدیو و فرمانروا. معادل آن در پارسی باستان (پارسی هخامنشی) پتی خشای ثیه و پتی خشای َ، [کسی که به اقتدار فرمان راند] راجع به اصل این لغت در برهان قاطع چنین آمده است: «نامی است فارسی باستانی مرکب از پاد و شاه و پاد بمعنی پاس و پاسبان و نگهبان و پائیدن و دارندگی تخت و اورنگ باشد و شاه بمعنی اصل و خداوند و داماد و هر چیز که آن به سیرت و صورت از امثال و اقران بهتر و بزرگتر باشدچنانکه خواهد آمد، پس معنی این اسم برین تقدیر از چهار وجه بیرون نتواند بود: اول پاسبان بزرگ چه سلاطین پاسبان خلق اﷲاند، دویم همیشه داماد و چون ملک را بعروس تشبیه کرده اند اگر خداوند ملک را هم به این اسم خوانند مناسبت دارد، سیم چون پادشاه نسبت به سایر مردم اصل و خداوند باشد و پایندگی و دارندگی بحال او انسب است پس اگر او را به این نام خوانند لایق بود، چهارم خداوند تخت و اورنگ است و این معنی از جمیع معانی اولی باشد و بعضی گویند پادشاه به لغت باستانی بمعنی اصل و خداوند و پاد پائیدن و دارندگی است، و بحذف آخر نیز درست است که پادشا باشد و بعربی سلطان میگویند». و در فرهنگ رشیدی چنین آمده: «خواجه افضل در رساله ٔ ساز و پیرایه آورده که شاه بمعنی اصل و خداوندو پاد پائیدن و دارندگی یعنی اصل و خداوند پائیدن ودارندگی ملک و خلق، و بمعنی پاس و تخت نیز آمده و مناسب است پس معنی ترکیبی خداوند پاس و پائیدن و تخت، و بمعنی داماد نیز آمده چه پادشاه داماد عروس ملک است، و بعضی گفته اند پاد لغتی است در پاده یعنی رمه ٔ دواب پس معنی ترکیبی خداوند رمه یعنی رعایا و نیز شاه هر چیز که از افراد نوع خود ممتاز باشد خواه امتیاز صوری خواه معنوی، مانند شاه راه و شاه تیر و شاه امرود و شاه بیت پس معنی ترکیبی آنکه ممتاز از رعایا باشد.» در فرهنگ جهانگیری هم مطالب مذکور با تفاوتی اندک چنانکه می آوریم آمده است: «پادشاه نامی است پارسی باستانی و معنی پاد سه طریق بنظر رسیده اول بمعنی پاس و پاسبان، دوم پائیدن و دارندگی، سیم تخت چنانکه در ذیل لغت پاد ذکر شد و شاه به چهار معنی آمده اول چیزی بود که به سیرت و صورت از امثال بهتر و بزرگتر باشد چنانچه بیت خوب را شاه بیت و سوار خوب را شاه سوار وراه وسیع را شاه راه و تیر بزرگی را که بدان خانه پوشیده اند شاه تیر خوانند و امثال این بسیار است. دوم داماد باشد، سیم بمعنی اصل و خداوند بود پس معنی این اسم شریف بدین تقدیر از چهار بیرون نتواند بود: اول پاسبان بزرگ چون سلطان پاسبان خلق است اگر این معنی اخذ کنند بغایت شایسته باشد، دوم همیشه داماد چون ملک را بعروس تشبیه کرده اند اگر خداوند ملک را باین اسم نامند مناسب مینماید، سیم چون پادشاه نسبت به سایرمردمان اصل و خداوند باشد و پائیدن و دارندگی بحال او انسب است اگر او را بدین نام بخوانند پس لایق بود، چهارم خداوند تخت و این از جمیع معانی انسب و اولی خواهد بود. خواجه افضل الدین کاشی در رساله ٔ ساز و پیرایه آورده است که پادشاه نامی است باستانی و شاه در سخن باستانی اصل باشد و خداوند و پاد پائیدن و دارندگی یعنی اصل و خداوند پائیدن و دارندگی. || » شاه. قب. ملک. ملیک. امیر. سلطان. (مهذب الاسماء).آکل. (منتهی الارب). مالک. خداوند. خدیو. شهریار. شاهنشاه. شاهانشاه. حصیر. شه. پادشه. خدیش. خدیوَر. رَیهه. شاهنشه. شهنشه. شهنشاه. خسرو. کسری. اَصیَد. و این کلمه میان فارسی زبانان هند به بای عربی مستعمل است (یعنی کلمه ٔ پادشاه). (غیاث اللغات):
پادشاهی گذشت پاک نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد.
فضل بن عباس ربنجنی.
براه اندر همی شد شاه راهی
رسید او تا بنزد پادشاهی.
رودکی.
بکردار کشتی است کار سپاه
همش باد و هم بادبان پادشاه.
فردوسی.
پادشاهی که باشکه باشد
حزم او چون بلندکه باشد.
عنصری.
پادشاه فرخ زاد جان شیرین و گرامی به ستاننده ٔ جانها داد. (تاریخ بیهقی). در روزگار مبارک این پادشاه لشکرها کشیده شد. (تاریخ بیهقی). چیزها گفت و کرد که اکفاء آن را احتمال نکنند تا به پادشاه چه رسد. (تاریخ بیهقی). در تواریخ چنان میخوانند که فلان پادشاه فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد. (تاریخ بیهقی). پادشاهان را این آگاهی نباشد. (تاریخ بیهقی). خیمه ملک است و ستون پادشاه. (تاریخ بیهقی). اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد این چیزها همه ناچیز گشت. (تاریخ بیهقی). در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل و پادشاهی قاهر... نباشد. (تاریخ بیهقی). پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت. (تاریخ بیهقی). پادشاهان محتشم و بزرگ با جدّ را چنین سخن باز باید گفتن. (تاریخ بیهقی). پادشاهان محتشم را حث باید کرد بر برافراشتن بناء معالی. (تاریخ بیهقی). تا جهانست پادشاهان کارهای بزرگ کنند. (تاریخ بیهقی). از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید. (تاریخ بیهقی). چنانکه پیدا آید در این نزدیک از احوال این پادشاه محتشم. (تاریخ بیهقی). پسر خواجه احمد عبدالصمد را... فرستاد... تا ودیعت باکالنجار را... بپرده ٔ این پادشاه آرد. (تاریخ بیهقی). من پادشاهی چون محمود را مخالفت کردم. (تاریخ بیهقی). و آنگاه، چنان کاری برفت در نشاندن امیر محمد به قلعت کوهتیز به تکین آباد و هرچند آن بر هوای پادشاهی بزرگ کردند. (تاریخ بیهقی). طبع پادشاهان و احوال و عادات ایشان نه چون دیگران است. (تاریخ بیهقی). بمردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت بر راه راست نیستند. (تاریخ بیهقی). و کس را نرسید که در آن باب چیزی گفتی که پادشاهان بزرگ آن فرمایند که ایشان را خوشتر آید. (تاریخ بیهقی). یادگار خسروان و گزیده تر پادشاهان. (تاریخ بیهقی). کارنامه ٔ این پادشاه بزرگ برانم و روزگار همایون این پادشاه که سالهای بسیار بزیاد چون اینجا رسم بهره ٔ آن نبشتن بردارم. (تاریخ بیهقی). اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاهی محتشم و قاهر نشست هیچ عجب نیست. (تاریخ بیهقی). اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید. (تاریخ بیهقی). این خواجه از چهارده سالگی باز، بخدمت این پادشاه پیوست. (تاریخ بیهقی). به هرچه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادت تر بود. (تاریخ بیهقی). [اسکندر] فور را... که پادشاه هند بود بکشت. (تاریخ بیهقی). این پادشاه [مسعود] حلیم و کریم و بزرگ است. (تاریخ بیهقی). این پادشاه بزرگ و راعی حق شناس است. (تاریخ بیهقی). پس از رسیدن ما به نشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا... چنانکه هیچ پادشاهی را مانند آن ندادستند. (تاریخ بیهقی). حاصلی بدین بزرگی ازآن وی بر آن پادشاه حلیم کریم عرضه کردند. (تاریخ بیهقی). هر پادشاه که سیر نباشد رعیت او گرسنه خسبند. (تاریخ بیهقی). همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی. (تاریخ بیهقی). همه کس بخدمت پادشاه بزرگ شوند و پادشاه به صحبت اهل علم. (عقدالعلی). رعیت به اطفال نارسیده ماند و پادشاه به مادر مهربان. (مرزبان نامه). علما پادشاه را با کوه مانند کنند. پادشاه چون راکب شیر است همه را ازو وهم باشد و او رااز مرکب یعنی از پادشاهی. (منسوب به احنف بن قیس، نقل از تاریخ گزیده).
پادشاه وحوش از آن باشد
که بخود کار خود کند ضیغم.
ابن یمین.
|| فرمانروا. حاکم. مسلط. قاهر. صاحب اختیار:
همه پادشاهید بزمان خویش
نگهبان مرز و نگهبان کیش.
فردوسی.
همه پادشاهید بر گنج خویش
کسی را که گردآمد از رنج خویش.
فردوسی.
باید دانست که نفس گوینده پادشاه است مستولی و قاهر و غالب. (تاریخ بیهقی).
چون بر هوای دل تن من گشت پادشاه
آمد به پیش سینه ٔ من ازسفه سپاه.
سوزنی.
پادشاهی تو هم به مسکن خویش
بلکه در هستی خود و تن خویش.
اوحدی.
- پادشاه بزرگ، عاهل. (منتهی الارب).
- پادشاه چین، آفتاب. (برهان).
- پادشاه چین، فغفور. (دهّار). و القاب پادشاهان ممالک در الاَّثار الباقیه ص 100-102 چنین آمده است:
پادشاه ساسانی، شاهنشاه. کسری.
پادشاه روم، باسلی. قیصر.
پادشاه اسکندریه، بطلمیوس.
پادشاه یمن، تُبّع.
پادشاه ترک خَزرَ و تَغزغز، خاقان.
پادشاه ترک غزیّه، حنوته.
پادشاه چین، بغبور.
پادشاه هند، بلهرا.
پادشاه قنوج، رابی.
پادشاه حبشه، النجاشی.
پادشاه نوبه، کابیل.
پادشاه جزائر بحرالشرقی، مهراج.
پادشاه جبال طبرستان، اصفهبذ.
پادشاه دنباوند، مصمغان.
پادشاه غرجستان، شار.
پادشاه سرخس، زاذویه.
پادشاه نسا و ابیورد، بهمنه.
پادشاه کش، نیدون.
پادشاه فرغانه، اخشید.
پادشاه اسروشنه، اَفشین.
پادشاه چاچ (شاش)، تدن.
پادشاه مرو، ماهویه.
پادشاه نیشابور، کنبار.
پادشاه سمرقند، طرخون.
پادشاه سریر، الحجّاج.
پادشاه دَهستان، صول.
پادشاه جرجان، اناهبَذ.
پادشاه صقالبه، قبّار.
پادشاه سریانیین، نمرود.
پادشاه قبط، فرعون.
پادشاه بامیان، شیر بامیان.
پادشاه مصر، العزیز.
پادشاه کابل، کابل شاه.
پادشاه ترمذ، ترمذ شاه.
پادشاه خوارزم، خوارزمشاه.
پادشاه شروان، شروان شاه.
پادشاه بخارا، بخارخداه.
پادشاه گوزگانان، گوزگان خذاه.
در ترکیب جهان پادشاه و نظایر آن رجوع به ردیف خود شود.
- پادشاه ختن، خورشید. (برهان).
- پادشاه درندگان، شیر.
- پادشاه روم، هرقل. (قاضی محمد دهار).
- پادشاه شدن، تملک. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). مُلک. (تاج المصادر بیهقی).
- پادشاه عمالقه. اُجاج. (قاموس کتاب مقدس).
- پادشاه کردن، املاک. تملیک. (منتهی الارب).
- پادشاه گردانیدن، تملیک. تحیّه. (تاج المصادر بیهقی).
- پادشاه گردانیدن بر چیزی، تحویل. مالک گردانیدن. تملیک.
- پادشاه نیمروز، پادشاه سیستان.
- || آفتاب.
- || مردم نیک پی و مبارک قدم.
- || حضرت آدم علیه السلام. (برهان).
- پادشاه یمن، قیل. ج، اقیال. (منتهی الارب). تبّع. ج، تبابعه.


چند

چند. [چ َ] (عدد مبهم، ق مقدار) مقدار غیرمعین باشد. همچو «اند» که آنهم مقداری است کمتر از ده و غیرمعین. (برهان). عدد غیرمعین. (رشیدی). مقدار غیرمعین باشد. همچو «اند» که آنهم مقداری است کمتر از ده. (انجمن آرا) (آنندراج). عدد مجهول از سه تا نه که گاه برای استفهام و گاه برای خبردادن آید. (از غیاث). شمار غیرمعین. (شرفنامه ٔ منیری). مرادف «اند» که عددی است از سه تا نه. (از فرهنگ نظام). عدد مجهول از سه تا نه. (ناظم الاطباء). بمعنی تعدادی نامعین و نامعلوم از کسی یا چیزی. مرادف «اند» در مبهم بودن معدود میباشد، ولی این ابهام به شماره های بین سه تا نه اختصاص ندارد و ممکن است هر تعداد نامعلومی را شامل شود. عده ای انگشت شمار یا بیشتر. معدودی اندک یا بسیار. عده ای نامعلوم:
روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ای چند و کاسه ای دو سیار.
دقیقی.
که امروز من از پی کین اوی
برانم ز خون یلان چند جوی.
فردوسی.
بتیر و کمان و بگرز و کمند
بیفکند بردشت نخجیر چند.
فردوسی.
سواران تنی چند گرد آمدند
بنزد سرافراز خسرو شدند.
فردوسی.
بشد تازیان با تنی چند شاه
همی بود لشکر به نخجیرگاه.
فردوسی.
تنی چند زآن موج دریا برست
رسیدند نزدیکی آب خست.
فردوسی.
وآن سیب چو مخروط یکی گوی طبر زد
برگرد رخش بر نقطی چند ز بسّد.
منوچهری.
بوستانبانا امروز به بستان بده ای
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای.
منوچهری.
و پس از آن بروزی چند، مجمزی رسید. (تاریخ بیهقی). فرمود مرا تا از آن طاوسان چند نر و ماده با خویشتن کردم. (تاریخ بیهقی). چند واقعه بود همه بیاورده ام در این تاریخ. (تاریخ بیهقی). چنانکه چند جای اینحال بیاوردم. (تاریخ بیهقی). چند پایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی). خدمتی چند سره بکردند. (تاریخ بیهقی).
بزد خیمه گرد لب هیرمند
برآسود باخرمی روز چند.
اسدی.
از آن چند برد ازپی آزمون
سپه راند یک هفته دیگر فزون.
اسدی.
مکر و ترفندت کنون از حد گذشت
شرم دار اکنون ازین ترفند چند.
ناصرخسرو (از انجمن آرا).
از حقیقت به دست کوری چند
مصحفی ماند و کهنه گوری چند.
سنایی.
بروزی چند با دوران دویدن
چه شاید دیدن وچتوان شنیدن.
نظامی.
حیله میکردند کژدم نیش چند
که برند از روزی درویش چند.
مولوی.
در خرقه ٔ فقر آمدم روزی چند
چشمم به دهان واعظ و گوش به پند.
سعدی.
چندبار ای دلت آخر بنصیحت گفتم
دیده بردوز مبادا که گرفتار آیی.
سعدی.
چو ما را بغفلت بشد روزگار
تو باری دمی چندفرصت شمار.
سعدی.
نه محقق بود نه دانشمند
چارپایی بر او کتابی چند.
سعدی.
حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند
قاصدی کو که فرستم به تو پیغامی چند.
حافظ.
عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند.
حافظ.
و گاه با حذف معدود بهمان معنی آید:
چنین تا برآمد بر این کار چند
بشد شاهزاده ببالابلند.
فردوسی.
ز گفتار او چند منذر گریست
بپرسید و گفت اختر شاه چیست ؟
فردوسی.
|| کلمه ٔ استفهام بمعنی «آیا چه قدر» و«آیا چه مقدار» و «چه اندازه » و «آیا چه عدد» و «آیا تا کی » و «آیا چه مدت » و «آیا چه زمان ». (از ناظم الاطباء). گاهی بجای لفظ «تابکی » و «تاکی » هم استعمال میکنند. (برهان). در اغلب مقامات افاده ٔ معنی تاکی کند. (از انجمن آرا) (آنندراج):
چند بردارد این هریوه خروش ؟
نشود باده بر سرودش نوش.
شهید.
رفیقا چند گویی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه.
رودکی.
چند بوی چند ندیم الندم ؟
کوش و برون آر دل از چنگ غم.
منجیک.
زاد همی ساز و ثقل خویش همی بر
چند بری ثقل نای و نقل چغانه ؟
کسایی.
نبشته چنین بودو بود آنچه بود
سخن بر سخن چند خواهی فزود؟
فردوسی.
مر او را گفت پورا چند گویی
در آتش آب روشن چند جویی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چند بسوزن بشکستی تبر؟
چند بگنجشک گرفتی عقاب ؟
ناصرخسرو.
چند گردی گردم ای خیمه ٔ بلند
چند تازی روز و شب اندر نوند؟
ناصرخسرو (از انجمن آرا).
چند گویی که چو هنگام بهار آید
گل به بار آید و بادام به بار آید.
ناصرخسرو (ازانجمن آرا).
زن جانست ترا تنت بدان ای یار
چند خسبی بنگر نیک و نکو بنشین.
ناصرخسرو.
چند ازین یوسفان گرگ صفت
چند ازین دوستان دشمن روی.
خاقانی.
ز یک قابله چند زاید سخن
چه خرما گشاید ز یک نخل بن.
نظامی.
چند غبارستم انگیختن ؟
آب خود و خون کسان ریختن.
نظامی.
چون به خرگوش آمد این ساغر بدور
بانگ زد خرگوش کآخر چند جور؟
مولوی.
چند گویی که بداندیش و حسود
عیبجویان من مسکینند؟
سعدی.
گو رمقی بیش نماند ازضعیف
چند کند صورت بی جان بقا.
سعدی.
فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان
چندش بفریاد آوری باری بفریادش برس.
سعدی.
بعد ازین دست من و زلف چو زنجیر نگار
چند چند ازپی کام دل دیوانه روم.
حافظ.
چند چند از حکمت یونانیان
حکمت ایمانیان را هم بدان.
شیخ بهائی (از حاشیه ٔ برهان چ معین).
|| گاه پیش ازچند تا آید و آنگاه تنها به معنی کی و چه زمان باشد:
ای بلند اختر نام آور تا چند بکاخ
سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز.
منوچهری.
ای حجت ازین چنین بی آزرمان
تا چند کشی محال و ناکامی.
ناصرخسرو.
آخر ای سنگدل سیم زنخدان تا چند
تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند.
سعدی.
بداندیشان ملامت میکنندم
که تا چند احتمال یار بدخوی ؟
سعدی.
گویند مرو در پی آن سرو بلند
انگشت نمای خلق بودن تا چند؟
سعدی.
گفتم اسرار غمت هرچه بود گو میباش
صبر ازین بیش ندارم چکنم تا کی و چند.
حافظ.
- چون و چند، چگونه و چه اندازه. صاحب انجمن آرا آرد:... چند و چون در نظم و نثر شایع و سایر است. (انجمن آرا) (از آنندراج). چند در کم و چون در کیف. چندی. کم. (منتهی الارب). و رجوع به چندی و کم شود:
وز آن پس یکی کوه بینی بلند
که بالای آن برتر از چون و چند.
فردوسی.
- چه و چون، چه چیز و چگونه:
مرا با تو بد گوهر دیوزاد
چرا کرد باید چه و چند یاد.
فردوسی.
- چه و چون و چند، چه چیز و چگونه و چه اندازه:
ازو شادمانی و زو دردمند
بباید گسست از چه و چون و چند.
فردوسی.
چهارم شمار سپهر بلند
همی برگرفتی چه و چون و چند.
فردوسی.
بر نارسیده از چه و چند و چون
عار است نورسیده ٔ برنا را.
ناصرخسرو.
|| گاهی افاده ٔ معنی قیمت و مقدار کند. (انجمن آرا) (آنندراج). مقدار نامعین و نامعلوم. (ناظم الاطباء):
چند ازو سرخ چون عقیق یمانی
چند ازو لعل چون نگین بدخشان.
رودکی.
نداند مشعبد ورا پند چون
نداند مهندس مرا درد چند.
منجیک.
ز دانندگان پس بپرسید شاه
کزین خاک چند است تا چرخ ماه.
فردوسی.
ستاره ست رخشان ز چرخ بلند
که بینا شمارش نگوید که چند.
فردوسی.
درم چند باید بدو گفت مرد
دلاور شمار درم یاد کرد.
فردوسی.
این بدان یاد کرده شد تا بدانی که مرتبت روی نیکو تا کجاست و حرمت او چند است. (نوروزنامه).
زو قیامت را همی پرسیده اند
ای قیامت تا قیامت راه چند؟
سعدی.
تازه جوانی ز ره ریشخند
گفت به پیری که کمانت بچند؟
سعدی.
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به هجران دوست پابند است.
سعدی.
سرت گردم بگو بوست بچند است.
شیخ بهایی (از انجمن آرا).
|| بمعنی هرچند و هرچه نیز آمده است. (برهان). بمعنی هر چند آمده. (جهانگیری) (رشیدی) (ازانجمن آرا) (از آنندراج):
بد اندر دلت چند پنهان بود
زپیشانی آن بد نمایان بود.
ابوشکور.
جهان آب شور است چون بنگری
فزون تشنه ای چند بیشش خوری.
ابوشکور.
پیک گمان در جناب وادی قدسش
چند دوید و ندید هیچ کران را.
شرف شفرود (از جهانگیری).
|| بمعنی اندازه و حجم. (مقدمه ٔ تاریخ سیستان مصحح بهار). مساوی. برابر. به اندازه همچند:... وکس ها برگماشت تا مردان و استادان و مزدوران بیاوردند و در زیر دست هر استادی هزار مرد کارگر گشتند چنانکه در جهان چند ایشان نبود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پس چون ایشان بر سر تل ریگ برآمدند و آن تل بزرگ بود چند کوهی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی)... و اندران خراج که پدرت فیلقوس هر سال به دارا فرستادی یکی خایه ای بودی چند خایه اشترمرغی اندر جمله هدیها که با خراج بودی... (ترجمه ٔ طبری بلعمی). ولیکن ملک عرب چند ملک اشکانیان نبود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی)... چون از در مدینه چند بانگی برفت، ابوبکر بایستاد و مردمان را بدرود کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). بر کوههای وی [ناحیتی از تبت] پاره ٔ زر یابند چند سر گوسپند. (حدود العالم).بوشنگ، چند نیمه ای از هری است و از گرد وی خندق است. (حدود العالم). و بصره را دوازده محلت است هریکی چند شهری. (حدود العالم). هر دو عددی که جمله جزٔهای یکی از ایشان چند عدد دیگر باشد و جمله جزٔهای دیگر چند عدد نخستین بود ایشان را متحاب خوانند، یعنی که یک مر دیگر را دوست دارند... (التفهیم مصحح همایی ص 37). آنچه سردیش چند تریش هست. (التفهیم). لاجرم زاویه ٔ «اک ج » چند زاویه ٔ «ب ک ج » بود و هر دو را قائمه خوانند. (دانشنامه ٔ علایی ص 74). عمرو [لیث] معتضد را اندر هدیها اشتری دوکوهان فرستاده بود چند ماده پیلی بزرگ. (تاریخ سیستان). یکی اژدها که چند کوهی بود. (تاریخ سیستان).... شارستان بزرگ حصین دارد که خود چند شهری باشد از دیگر شهرها. (تاریخ سیستان). چون یونس از میان ایشان غایب گشته بود ایزد تعالی ایشان را عذاب فرستاد. آتشی برآمد از هوا چند کوهی بر سر ابری بر سر ایشان بایستاد. (قصص الانبیاء ص 136)....و پس زنجیرهای قوی سخت بساخت و میخهای آهنین هر یکی چند ستونی در آن کوه سخت کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 137). شهری است «پسا» بزرگ چنانک بسط آن چند اصفهان باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 130). و بسط شیراز چند اصفهان است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 132). اغضف:شبی چند دو شب از درازی. (السامی فی الاسامی). از پس گوش برآید چند نخودی. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). همه را کوفته و بیخته به انگبین بسرشند، شربتی چند گوز معتدل. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). بگیرند: خیربوا، دارچینی، دارپلپل و زنجبیل و سعد و برنگ کابلی از هر یکی چهار درم، تربد بیست و چهار درم، فایند چند وزن همه ٔ داروها. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). شربتی چند گوز. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و ما در فضل و حسن جده پوران طبقی هزار دانه مروارید هر یکی چند خایه گنجشکی بیاورد که قیمت آن خدای تعالی دانست و در پیش مأمون بریخت. (مجمل التواریخ). و در جمله نثار را طبقهای زرین و سیمین پیش آوردند. بسیاری همه پر عنبر و مشک معجون کرده چند ناری و آنجایگاه بریختند و در میان آن کاغذی نهاده بود هر یکی را نام دیهی یا باغی یا سرای یا مستغلی یاغلام یا کنیزک یا اسب و استر و شتر نوشته. (مجمل التواریخ و القصص)... و نتوانستند غلبه کردن که مورچگان بودند هر یکی چند شتری و اسب و مرد را می ربودند. (مجمل التواریخ و القصص). بعد از آن پرسیدیم که شما کس را از ایشان [یأجوج و مأجوج] دیده اید گفتند وقتی بسیار سر شرفه ها [شرفه های سدّ] آمدند هر شخصی چند بدستی و نیم بیش نبودند. (مجمل التواریخ و القصص).بهمه ٔ قوت عصا برگرفت [موسی] و بر کعب عوج زد و بیفتاد چند جهانی کشته شد. (مجمل التواریخ و القصص). گفتند: شاها هر یکی [از فیل گوشان] چند گزیند، برهنه. (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه سعید نفیسی). بارگاه امیرآتشی افروخته چند کوهی. (چهار مقاله ٔ عروضی). غلامی چند دیدم هر یکی با مجمره ٔ زرین و سیمین و پاره ٔ بخور چند بیضه ای. (تاریخ بخارا). || چندان که یا همین که. (مقدمه ٔ تاریخ سیستان چ بهار). تا آنگاه که: دانا همیشه قوی بود چند هوا بر او غالب نگردد. (تاریخ سیستان). پادشاه و پادشاهی مستقیم باشد چند وزیران به صلاح باشند. (تاریخ سیستان). که با دوستی میان دو تن به صلاح باشد چند بد گوی در میانه نشود. (تاریخ سیستان).
- اگرچند،اگرچه. هرچند. با وجودی که:
اگرچند فرزند چون دیو زشت
بود نزد مادر چو حور بهشت.
اسدی.
یکسو بکش از راه ستوری سر اگرچند
کاین خلق برفتند بر آن ره همه هموار.
ناصرخسرو.
چون لؤلوی شهوار نباشد جو، اگرچند
جو را بگزیند خر بر لؤلوی شهوار.
ناصرخسرو.
چو من پادشاه تن خویش گشتم
اگرچند لشکر ندارم امیرم.
ناصرخسرو.
مهیا کند روزی مار و مور
اگرچند بی دست و پایند و زور.
سعدی (از انجمن آرا).
رجوع به اگر و اگر چند شود.
- هرچند، اگرچه. با وجودی که. (از ناظم الاطباء):
یوز را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
رودکی.
گفت: هرچند که چنین است، دل وی را درباید یافت. (تاریخ بیهقی).
- || هر قدر. (از ناظم الاطباء): هرچند دفع بیشتر کنم تو مبالغت بیشتر کن. (کلیله و دمنه). رجوع به هر و هرچند شود.
- یکچند، مدتی. چندی. مدت زمانی:
بر اینگونه یکچند بگذاشتم
سخن را نهفته همی داشتم.
فردوسی.
به یک چند بنشست با رای زن
همه نامداران شدند انجمن.
فردوسی.
سلیمی که یکچند نالان نخفت
خداوند را شکر صحت نگفت.
سعدی.
- یکچندگاه، یکچند. مدتی:
سپردش بمادر در آن جایگاه
برآمد بر این نیز یک چند گاه.
فردوسی.

تعبیر خواب

پادشاه

اگر بیند در نزد پادشاه بزرگ بود، دلیل است که از پادشاه بهره ونصیب یابد. اگر پادشاه را در لباسی نیکو بیند، در سرائی یا در کوچه ای که منسوب به او است، دلیل است بر زیادتی وبزرگی پادشاه و ولایت و عزت و جاه وی و خدم و حشم و مال و خزائن او. اگر بیند در پادشاه نقصانی است، تاویلش به خلاف این بود. ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند پادشاه به روی ختفه است، دلیل است پادشاهی بر وی بماند. اگر پادشاه بیند که به زمین فرو شد، دلیل که مردی پادشاه را حرمت و منزلت بیفزاید. - جابر مغربی

اگر بیند که پادشاه او را جامه داد و کلاه داد، دلیل که بر مردمان خویش رئیس و الی گردد. اگر بیند که بر سر پادشاه کلاه است پاکیزه، دلیل بود بر شرف و اقبال و صلاح کار ودرازی عمر او. اگر بیند که بر سر پادشاه کلاه چرکین و دریده بود، دلیل بود بر بدی حال پادشاه و عمر او. اگر بیند که بر سر پادشاه دستار است، چنانکه در روزگار رسول (ص) بر سر صحابه است، دلیل که به پادشاه عدل و انصاف برسد. اگر بیند پادشاه را بار بگرفت و به فرمان او شد، دلیل که مملکت جهان بگیرد و بر آن قرار گیرد. اگر بیند پادشاه شد، دلیل که بیننده خواب توانگر شود. اگر بیند پادشاه در کوچه یا در سرای او درآمد، چنانکه در آمدن او به زاری و انکار است، دلیل است که اهل آن موضع را غم و اندوه رسد از سبب پادشاه. اگر بیند در آمدن او آنجا چیزی منکر نبود، دلیل است هیچ مضرت و زیان به اهل آن موضع نرسد. - حضرت دانیال

اگر بیند پادشاه به شهری درآمد و بر پادشاه آن شهر غلبه کرد، دلیل نماید که کار آن شهر نقصان و آفت پذیر بود. اگر بیند که پادشاه در شهر او یا خانه او بخفت، دلیل که پادشاه بدان حاجت افتد و شغل و عملش فرماید. - اسماعیل بن اشعث

اگر کسی پادشاه را گشاده روی و خرم بیند، دلیل است که کار او گشاد شود. اگر کسی وزیر پادشاه را به خواب بیند، دلیل است کاری کند که زود به صلاح بازآید. اگر حاجت پادشاه را بیند، دلیل که از شغل ها فروماند و عاقبت به مراد برسد. اگر ندیم پادشاه را بیند، دلیل است او را از کسی ملامت رسد. اگر ملازمان پادشاه را بیند، دلیل است که شغل و عمل او به صلاح آید. اگر اعوان و ندیمان پادشاه را بیند، دلیل است که کار او گشاده شود. اگر وزیران پادشاه را بیند، دلیل است که کسی او را ملامت کند و چیزی که از دست او رفته بود، به دست او بازآید. اگر چاکران وکیل را بیند، دلیل نماید که کسی او را ملامت کند که از شغل دون عاجز شود. اگر پرده دار پادشاه را بیند، دلیل است که کار بسته او گشاده شود. اگر مقنعه زن پادشاه را بیند، دلیل است که کسی را وعده دهد به دروغ. اگر زندانیان پادشاه را بیند، دلیل بود که غمگین و مستمند شود. اگر جلاد پادشاه بیند، دلیل است که مراد او زود حاصل شود. اگر دبیر پادشاه بیند، دلیل است آن چه می جوید بیابد. اگر صلاح پادشاه را بیند، دلیل است که از زنی منفعت یابد، اگر رکابدار پادشاه را بیند، دلیل کند که سخن دروغ و بی حاصل شنود. اگر غاشیه دار پادشاه را بیند، دلیل که او را غم و اندوه رسد. اگر جامه دار پادشاه را بیند، دلیل است که کار او نیکو شود. اگر دوات دار پادشاه بیند، دلیل که او را زنان چیزی حاصل شود. اگر خوانسالار پادشاه را بیند، دلیل است خرم شود و مال حاصل نماید - امام جعفر صادق علیه السلام

فرهنگ فارسی هوشیار

پادشاه

(اسم) هر سلطانی که دارای تاج و تخت باشد ملک سلطان، فرمانروا حاکم مسلط صاحب اختیار، خدا، مجاز ماذون مختار، محیط تاونده: (والله محیط بالکافرین و الله پادشاه است بر نا گرویدگان و تاونده با ایشان. ) (کشف الاسرار میبدی. مداش 3:1 ص ‎51) یا پادشاه چین. خاقان چین، آفتاب خورشید. یا پادشاه ختن. سلطان ختن، خوشید آفتاب. یا پادشاه ددان. شیر اسد. یا پادشاه درندگان. شیر. یا پادشاه معظم. سلطان بزرگ خداوند بزرگ. یا پادشاه نوروزی. کسی که از صبح تا عصر روز نوروز برای تفریح مردم عنوان پادشاه داشت و از مردم پول می ستد و آنرا با حاکم تقسیم میکرد میر نوروزی، آنکه اسما نه رسما بپادشاهی برگزیده شود آنکه بطریق استهزا ء وی را بدین سمت نصب کنند: (خمار را باتفاق باسم سلطنت موسوم کردند و پادشاه نوروزی از وی برساختند. ) یا پادشاه نیمروز. پادشاه سیستان، آفتاب خورشید، مردم نیک پی و مبارک قدم، حضرت آدم بسبب آنکه طبق روایات تا نیمروز در بهشت بود، رسول اکرم ص از آن باب که طبق روایت شفاعت امتان خود را تا نیمروز خواهد کرد.

معادل ابجد

نام چند پادشاه بوربون

727

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری